اوزادینما آیوالا، نویسنده نیجریه ای-آمریکایی، جانور درنده درون آدم یرا در یکی از جنگهای داخلی آفریقا دنبال می کند تا احساسات و صدمه های جسمی و روانی که کودکان سرباز متحمل می شوند را به تصویر یترین شکل ممکن به خواننده نشان بدهد. داستان توسط آگو روایت می شود. کودکی که در طی جنگ های داخلی پدرش را از دست داده و مادر و خواهرش را گم کرده است. در حین فرار اسیر شورشیان شده و ناچار به آنها ملحق می شود. آگو در ابتدا یک کودک ترسیده است که فکر می کند اگر کسی را بکشد به جهنم خواهد رفت. با دهان بسته اشک می ریزد و می لرزد. اما فرمانده دستور کشتن یک نفر را به او داده است. اسیر برای جانش التماس م یکند و فرمانده به کودک می گوید: «این مرد را ببین. بهش نگاه کن. اون یه آدم نیست. اون مثل گوسفند، بز و سگ توالت می کنه. »
گردن پسر را می گیرد و در گوشش می گوید: «همین حالا بکشش… مثل کشتن یک بزه. فقط دستت را بالا بیار و پشت هم ضربه بزن.» در مکانیسم جنگ آدم ها ابتدا بایستی از مقام انسانی نزول پیدا کنند تا بشود آن ها را مانند حیوانات قصابی کرد. این روندی است که برای قصاب و قربانی به یک اندازه روی می دهد. قصاب می کشد و چشم به قتل عام بقیه مردمی می دوزد که توسط گروه شورشی آنها به وحشیان هترین شکل از میان برداشته می شوند. این قصابان کوچک در حقیقت کودکانی هستند که غافلگیرانه خود را میان گردبادی از خون و خشونت پیدا کرده اند. زیبایی روایت در مبارزه روحی پسرک با جانور درنده ای است که فرمانده از درونش بیرون کشیده است.
آگو با خود تکرارم یکند: «من بچه بدی نیستم. من بچه بدی نیستم. من یه سربازم و یه سرباز حتی اگه کسی رو بکشه باز هم آدم بدی نیست.» ضمیر معصوم کودکی او تبدیل به نبض ضعیفی شده که هنوز از زدن باز نایستاده گرچه فرمانده وظیفه یک سرباز را به او تلقین کرده و آن چیزی نیست جز کشتار و کشتار. نبض ضعیف انسانی درون بدن این جانور کوچک گهگاه جان بیشتری می گیرد و او خاطراتی از خانواده و مردم دهکده اش را به یاد می آورد. وقتی که خیلی کوچک بود و زندگی به سادگی شستن ظرف ها در حیاط، رادیو گوش دادن پدر و برداشتن کتابی از کتابخانه بود. مادر کتاب مقدس م یخواند و در آن هابیل به دست قابیل کشته می شد. آگو به تمام کارهای خوبی که در گذشته انجام داده فکر می کند و با خودش می گوید که حالا هم فقط کارهایی که از یک سرباز انتظار می رود را انجام می دهد.
پس نمی تواند بچه بدی باشد. شاید فرمانده توانسته باشد معصومیت بچه ها را غارت کند ولی کودکی شان را هرگز. کودک سرباز مثل هر بچه دیگری زیر سایه درختی چوبی دست می گیرد و نقاشی می کند. بچه زن و مردی را می کشد که سر به تن شان نیست چرا که سرهایشان را قدری آن طرف تر، روی زمین کشیده است. این بچه ها گاهی به آینده ای فکر می کنند که جنگ تمام شده و در یک خانه می توانند سیر با هم غذا بخورند. گاهی آنقدر به خیال پناه می برند که از بالای صخره های بلند به پایین می پرند به امید آنکه شاید بتوانند بهشت را لای درخت ها پیدا کنند.
کسی نام درختان را به بچه ها یاد نداده ولی آگو برایشان اسم انتخاب می کند و برگ ریزان را به فرو افتادن ستارگان تشبیه م یکند چرا که به مرور رنگ سبزشان مثل ستاره ها به زردی می گراید. درختان کوتاه تری که تاک ها دورشان پیچیده و خفه شان کرده اند را برده می نامد چرا که تا کها از شانه این بردگان صعود م یکنند و به خورشیدم یرسند. آگو دوست دارد درخت قد بلندی باشد که کسی نتواند آزارش دهد. اما م یداند که همان درخت برده است.
ابتدا از کشتن بیزار است ولی انگار خون همیشه مثل سایه همراهش بوده. برای همین گاهی حس می کند چاقو را دوست دارد و کشتن شور و هیجان خاصی به او می دهد. زمانی تمام دهکده به تماشای رقص مردان در رودخانه م یرفتند. مردان با نقاب پلنگ و گاو به دور کدخدا می رقصیدند و کدخدا قداره ای به دست نماینده آنها می داد تا سر گاوی را قطع کند.
بایستی خون به روی پسران می پاشید تا ارواح پلید کشته شده و پسران مرد شوند. طبق نظر یونگ، ناخودآگاه جمعیا ز طریق کهن الگوها بیان می شود. کهن الگوها می توانند نشانه ها، نمادها و یا الگوهای فکری و رفتاری باشند که از نیاکان نسل به نسل به ارث می رسند. ناخودآگاه جمعی به طور نسبی مفاهیمی چون اخلاق، عدالت و درست و غلط را تحت تاثیر خود قرار می دهد. اما ترانه ای قدیمی که مادر هنگام آشپزی و شستن ظرف ها زمزمه اش می کرده قوی ترین کهن الگویی است که پسر را به سمت دنیایی عاری از جنگ فرا م یخواند. شگفتی کار آیوالا در این است که بدن لطیف و زیبای حیات و زندگی را در چنگال کریه و زشت مرگ زنده نگه داشته و در اوج قتل و عام و خونریزی گیاه تنهایی را که کنار جاده روییده به چشم خواننده می آورد.
هر کجا که سربازان می روند مسیری است که مهتاب در آن می درخشد و همه جا را به جام بلورینی تبدیل می کند که اگر محکم لمس شود می شکند. بازو، گردن و ساق سرباز کودکان همان قدر زنده هستند که درختان و علفزار. اما برای آگو همه اینها مرده به نظر می رسند و او در تعجب است که «این چیزهای مرده چگونه ظاهری زنده دارند.» شاید معجزه ای شود. فرمانده کشته شود. نیروهای خارجی ظاهر شوند و بچه ها را از این دنیای خونین بیرون بکشند ولی آیا زندگی مانند سابق می شود؟ آیا سرباز کودک می تواند خوابی آرام داشته باشد و تمام جنایاتی را که تجربه کرده فراموش کند؟
هرگز. بچه هایی که بارها مورد تجاوز و شکنجه قرار گرفته اند و به کشتار و تجاوز به دیگران هم امر شده اند. آگو دلش می خواهد از خورشید بپرسد: «این همه تلاش و دغدغه برای روشن نگه داشتن این جهان برای چیست؟ » او می گوید: «اگر من جایش بودم، جای دیگری را برای روشن نگه داشتن پیدا می کردم، جایی که مردمانش در روشنایی من دست به جنایات هولناک نزنند.» آگو شب ها به امید دیدن مردی که م یگویند در ماه زندگی م یکند و به مردم زمین لبخند می زند به ماه زل می زند. اما هیچ وقت چیزی نمی بیند. در دنیای آگو کسی لبخند نمی زند. جهان هولناک و نفس گیر این جانوران بی سرزمین را مهدی گازر ترجمه و انتشارات مهراندیش منتشر کرده است.